اطلاع از بروز شدن
شنبه 86 اردیبهشت 1
عجب روزی بود دیروز ...
خسته بودم و با تمام دغدغه های خاص خودم ...
اما یکی از قشنگ ترین روزهای زندگی را گذراندم
خستگی هایم رفت ... شاد بودم تا آخر شب .. وهنوز هم
با او تلفنی حرف می زدم ..
او را نمی شناختم ... هنوز هم به چهره نمی شناسم ..
اما او من را از جلسات فرهنگی که در فرهنگسرای دانشجو داشتم می شناخت
چند وقت پیش برایم ایمیل زده بود که 26 ساله است و فارغ التحصیل رشته ی مهندسی ... از یکی از دانشگاه های معتبر تهران... نوشته بود دارای خانواده ای مذهبی است و خودش هم از 9 سالگی که تکلیف شده تا 21 سالگی نمازش را بر اساس اجبار خانواده و اصول رایج در خانواده های مذهبی می خوانده است. اما مدتی است نماز نمی خواند و احساس می کند از نماز لذت نمی برد .. فکر می کند بوی کهنگی می دهد... از من خواسته بود کمکش کنم زیراهمین موضوع ، برایش بزرگترین مشکل روحی و وجدانی را به وجود آورده است.
دیروز تماس داشت ... یک ساعت با هم صحبت کردیم ... البته من بیشتر حرف زدم و او بیشتر گوش می کرد... نمی دانم چه می گفتم فقط می دانم خیلی حرف زدم...
دست آخر گفت: تا امروز به ارتباطم با خدایم از این زاویه نگاه نکرده بودم .. از امروز می روم تا مردانه پا در راهی بگذارم که مدتی است از فراقش در رنج و عذاب هستم.
گفتم: حواست باشد .. شیطان نیز به همین میزان و بلکه بیشتر تلاش در آزارت خواهد داشت.
گفتم : اگر تا دیروز شیطان 100 کالری برای تو صرف می کرده از فردا هزار کالری صرف می کند تا تو را از آغاز این راه پرفراز و نشیب بازدارد و تازه هر چه جلوتر بروی بیشتر سرمایه گذاری می کند تا تو را برگرداند...
و گفتم: در عاشقانه ها و رمز و راز اشتیاق .. گر ملامت ها کند خار مغیلان غم مخور
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
امروز برایش اس ام اس زدم که اوضاع چگونه است؟
جواب داد: خیلی خوب ... ولی صبح جنگ جانانه ای با شیطان داشتم
خدایا ! سپاس ... دیروز و امروز چقدر قشنگ بود...